شب یلدا
فرح نوتاش
وین 18 دسامبر 2003
چه مرموز و غریب
خاموش و سرد است
این شب طولانی یلدا
چنان افراشته دیوار ظلمت
دست اهریمن
تا که بر بندد
هر روزن
بر طلوع روشن فردا
شمع امیدم به پا
لیک هراسی است اگر
از باد و عمر آن
و سرایی سرود و تاریک است
نگاه انتظارم
گر هزاران و هزاران بار نه
همواره بر راه است
اما
ترسم از پایان بینایی است
جام صبرم
گر چو دریا
مملو از رنج تحمل
درد صبوری
و زخم شلاق شب تار است
وحشتم از سنگ
دردستان ایام است
در این تاریک ممتد
و این زندان تنهایی
همه از هم جدا
بی رنگ و بی مایی
اشک را بر چشمان من خرده میگرد
گر که
گر گاه
طنین آواز عاشقی
از کاروان راهی فردا
طاقتم را می رباید
اشک را
بر چشمان خرده میگیرد
در سیاهی … بی ستاره سردی یلدا
گر که باد
با ارمغانش
از عطر نفس های
راهیان شاهراه روشن فردا
قرارم می رباید
اشک را بر چشمان خرده می گیرد.