دانه های یشم بر گردنم بود
و یشم در چشمم
یشم بر درخت بود...
و یشم بر چمن
یشم در آغاز آشنایی
و شروع آوازی پنهان
آرام و شرمگین
با ضربان تند یاقوت قلبت
در فیروزه های پنهان صدا
و انتظاری ... که کهربایی می شد
و من در انتهای یک فاصلۀ پر حصار
غرق... در بی قراری
از تلألوی انکسار نور
از الماس درخشان وجودت
در لایتناهی شنها بودم
و لرزشی تندی
از تپش ها یاقوت یی
که در تنم جاری می شد
وتمام ذراتم را به فریاد می داشت
ردیف کوچکی از دانه های یشم
در شمارش
همیشه می گفتند
که قاصدت بسوی من می آید
فرح نوتاش
تهران اردیبهشت 1372
Book 4
www.farah-notash.com