همه جان بالم
من بردۀ تازه از بند رسته ام
نگاه کن...
هنوز جای زخم زنجیر
بر مچ دستم باقی ست
من... تازه از بند رسته ام
بی قفلم و بی حصار
بی سلطۀ زور ... آزاد و رها
از بیدادتحجر
از توهین وفشار
از ضرب و شتم و ناسزا
چه رها ... چه رها
سالیان سال
از درون ظلمات
و از درز پنجره
ناظر بیرون بودم
در حسرت ارتباط ... با مردم خوب وطنم
در حسرت آزادی
در اعماق گور نمور وتاریک
در تنهایی خود می مردم
و در هوای یافتن رهی به آزادی
حتا ذرات تنم
در لرزش و ناله بود و در فریاد
من بردۀ تازه از بند رسته ام
معنای عمیق آزادی را با همه تن
با همه جان می فهمم
و موجودیتم ...
از شادی این آزادی لبریز است
عطر گلهای یاس و پیچ و سافونا
پراکنده ...
در تک تک کو چه های باریک و بلند
در میدان ها...و خیابان های وسیع
در زیر آبی آسمان صا ف
من...بی بند
در نسیم عطر آگین و چرخش آن سر مستم
همه جان بالم و در پروازم
قلبم سبک و شاد و رهاست
و لذت آزادی را در هر قدمم می فهمم
اینک...
در ارتباطم با خورشید
بی چتر سیاه و سایه
می کشم نرم سر انگشتان
به حریر طلایی انوارش
آزادم...
و در وجدم با یک تکان دادن سر
با یک سلام و لبخند
از مردم گرم وطنم
خانه ام مأمن کار
خانه ام مأمن یک رنگی و عشق
خانه ام مأمن لبخند و شکوفایی یک تازه نهال
فرح نوتاش
تهران بهار 1372
Book3
www.farah-notash.com