ناظر مرگم بودم
با زوزۀ سگی آغاز شد
غروب بود
ساعت هفت ضربه نواخت
در یادوارۀ ای از سقوط بهمن
من ناظر مرگم بودم
طبل و سنج بشدت کوبید
هموطنانم...
گرد پخش امواج جمع شدند
سنگ های درشت... و لجن سیاه
از قبل آماده
آن ها جان مرا وارونه
در فضای متعفن دروغ
از پا آویختند
و پرتاب سنگ ها و لجن
بسوی من آغاز شد
گلوله ای از کاغذ متعفن راه دهانم را بسته بود
و دستی... سخت گلویم را می فشرد
فریادم ... صدایی نداشت
و فقط ارتعاشی در تنم می شد
تیغی ... شیاری دردناک بر چهرهام انداخت
و صدای شکستن باورام را شنیدم
زهر زرد سرسام صدا
در سیاهۀ ناهنجار دروغ بهم می آمیخت
و من معلق در آن غوطه می خوردم
و ریشۀ این همه عداوت را می جستم
سال های سال...
معلق در مرگ...
با دستی بر گلویم در فشار دایم
لاشخور هایی از جنس نر ...یا ماده
یک یک در روزهای معین
قلب آتشین ام را می جویدند
درد بغض در گلویم ابدی شده بود
از چشمانم خون می بارید
و گلوله کاغذی هنوز راه فریادم می بست
و کفتاری باپیروی از کرکسان جگر خوار
مدام بر سر و جانم می کوفت
در عذاب می نالیدم
و راه رهایی نبود
یازده سال در زنجیر بودم
و شاهد جیغ شاد کلاغان
گردا گرد لجن زار بزرگ جوشان
فرح نوتاش
تهران تابستان 1372
Book3
www.farah-notash.com