لقمۀ نان
و دیوار بود که می رویید بر سر راه
وحصار هایی پی در پی
که افزوده می شدند
بر گرداگرد آدمیان
و کسی حرف نمی زد و نمی گفت
از آرزوهای بلند
و کسی نمی شد هم آغوش
با خلسۀ سوزان خیال و رویا
همه ...
می دویدند پی لقمۀ خشکیدۀ نان
هجوم سخت تاریکی ها
می سوزاند و خشک می کرد
ریشۀ هر اندیشه
و کسی حرف نمی زد
و نمی گفت چیزی از آرزوهای بلند
فقط نان بود و گوشۀ تند هوس
که افزون می کرد
چشمان پر تمنای دگر
و می روئید ند از هر سو
کودکانی بی امروز
کودکانی بی فردا
و بی آرزوهای بلند
با حرصی ... برای همۀ بود و نبود
با قفل هایی قفل شده و بی کلید
در میان انگشتان استخوانی و سردشان
و نمی خندید آب در بستر رود
ایستاده و عبوس
با رنگ سیاه
می گندید
و همه می شستند دست و صورتهاشان را
با آب سیاه ... و می نوشیدند ازآن
و نبود آوای آب دگری
جاری از کوه بلند
و دیگر کسی
نمی اندیشید به قله و کوه
و همه در هذیانی پوچ و تهی
می دویدند
در پی لقمۀ نان
فرح نوتاش
تهران مرداد 1372
Book 2
www.farah-notash.com