علیه غم به پا خیز
باز می خندد دوباره
خنده ای بس شاعرانه
خنده ای محکوم غمها
خنده ای همراه یک آه
باز می خندد بسویم
آئینه حیران به رویم
می کشد یک سینه فریاد
می کند از درد ها یاد
من کیم ...کو خندۀ من
این نقاب سعی
گهگان ... بر چهرۀ من
وه چه دیر آموختم این زندگی را
افت و خیز و پیچ ها را
از رهیدن از اسارت
یا گشودن حلقه های دردناک بندگی را
کی بیاموزم از این راز
با غم و غصه
گره از کارها هرگز نشد باز
غم رباید عقل و هوش و حافظه
در هم بکوبد جسم وجان
در نوردد تک به تک ذرات تن
مسموم سازد عمق جان
غم حریصانه بدزدد روز و شب
رنگ خاکستر زند ایام را
غم ... واژۀ معکوس پویایی
مهر سکون ... برشاهراه زندگی
بر علیه غم به پا خیز
با تمام هستی ات با آن بستیز
یا تو غم رانی ز خود
و پیروز گردی
یا براند غم تو را تا عزلت و پوچی
تا سیاهی ... تا ورطۀ مرگ
تو نمان آرام و زنجیری غم
قد بر افراز و نگونش ساز
پیش ازآنکه تیره سازد ...افق تابندۀ امید
یا بسوزاند نهال آرزوهایت
بر علیه غم به پا خیز
با تمام هستی ات ... با آن بستیز
فرح نوتاش
تهران اردیبهشت 1371
Book 1
www.farah-notash.com