در تاریکی
و کسی در تاریکی خواند مرا
و گرفت دستم را
و آموخت به من ... رفتن به جلو
حتا در اعماق سیاهی ها
هرگز ... در دنیای تصورم نمی گنجید
حرکت هایی چنان پنهان و فراخ
از آغازم تا آن دست
که آموخت به من
رفتن به جلورا در تاریکی
او به من آموخت
نهراسم از مرگ
با او شور کنم
نه هراسم از اشباح سیاه
کوتاه و بلند ... در تاریکی
و مدام در یورش اصوات بی شمار
احساسم را می آزمود
و می خواست تا به راز سکوت ها و فاصله ها
پی ببرم
و ندهم گوش به اصوات دروغ
او به من می آموخت
در ره یابی از درون تاریکی ها
باید با روغن تن ...
مشعل جان روشن داشت
نه که عکس ...
و که من ... پای بر زمین بدارم محکم
نهراسم ...ندهم راه به خود
وحشت تنهایی را
و ندهم از کف ...
پر جادویی و اعجاز گر ... امیدم
او به من می آموخت
در عبور از میدان مغناطیسی تن
بر بال های اراده پر واز کنم
او به من می آموخت
نور ... گرما ...حرکت و پویا یی
همه در جان من است
نگذارم...سرما... سیاهی و سکوت
از بیرون ... خرد و یخ زده ام گرداند
و با مشعل روشن درون... همواره بجویم ره را
گر چه تنها بودیم
و چه تنگ در محاط تاریکی ها
او در گوشم آهسته نجوا کرد...
و از راز مشعل سوزان درون پرده گرفت
و آرام... دریچه ای
به جهان پر شکوه و نورانی عشق... باز نمود
فرح نوتاش
تهران بهار 1372
Book3
www.farah-notash.com