کاروان در حرکت و
از دور می آید صدا
پاره کن زنجیر غمها
اوج گیر و پر گشا
در فراق و دوری از خود سوختم
با چراغ جانم آخر ...راه نو افروختم
راه روشن...راه بی خدشه
زلال...
راه بی دیوار و بی خم
راه عاری از ملال
جاده طولانی به مقصد
عمر اندک ... و این که من
تازه هوشیار ... پر شتاب
و این همه ناچیده گل ها در چمن
د ر گذر گاه و خم پس کوچه های زندگی
بارها بشکست پشتم از غم و افسردگی
سالیان سال همچون قرن ها
جرعه های تلخ نوشیدم
ز جام رنج ها
لیک امروز از بلندای زمان
عمق ظلمت های رفته ...
تازه می بینم عیان
تا زمانی که جهان ...
آکنده ازظلم ها ... فتنه ها...
و آشوب هاست
گل نشان و جاه انسان
درک عمق رنج ها و ریشه هاست
درک آن ها ... یافتن سرچشمه ها
از شئون زندگی ست
غرق در آن ها
نهایت خامی و دیوانگی ست
این حباب کوچک بودن
نیست جای افسوس و درنگ
به تغییر و طرحی
شایستۀ انسان...
می بایست اندیشید
فرح نوتاش
تهران دیماه 1370
Book 1
www.farah-notash.com