با ثانیه ها
ریزش بی مهابای نور ماه
بر پوست تار شب
و آدمیانی که می سپردند تمامیت شان را
به سکوت تاریکی ها
اما زنی ... نه ستاره می چید
و نه با مهتاب
ورها نمی کرد خود را
به سکوت گستردۀ تاریکی
او...
او تنظیم می کرد حرکت گام هایش را
با بلند ترین عقربه ها
و می دوید با تمامی ثانیه ها
راهی نور...با مشعل جان
گر چه درعمق سیاهی
لیک در پی راز نهان
اسرار بی بدیل
لحظه هایش پر از شادی یافته ها
عاشق دیوانه وارزندگی
و دوستی با مرگ را می آموخت
گر چه در آغاز ... یک حادثه بود
لیک انتخابش نه حادثه و نه تحمیل
نه هراسی از سختی راه
گریسته بود تمام تلخی ها را
و تجربه کرده بود تنهایی در تاریکی
او به کف پوچ پیروزی های گذرا چنگ
و زهرها را مزه
و آشنا به بوی خیانت ها
گذشته از گرد بادها طوفان های خاکی
ودیده بود حصارهای تبعیض
او به قله های سنگی
او به راز دریا ی درون
او... به کار یک پر در بال عقاب
می اندیشید
دیگر نه فقط آب ... زلالی
نه رهایی ز اسارت
به قدرت پرواز در اوج
در دامن خاکی کوه
به تراش الماس گون قله ها
و پیشا پیش ثمرۀ شیرین اراده را
مزه می کرد
و به انوار خورشید وطلوع
به تلاش و به تراش
و پرتو ناب
از الماس شفاف وجود می اندیشید
و نمی ترسید
از هجوم تاریکی ها
و تنظیم می کرد قدم هایش را با
حرکت بلند تریت عقربه ها
و می دوید با یک یک ثانیه ها
فرح نوتاش
تهران آبان 1372
Book 4
www.farah-notash.com