آرزوهایم

آرزوهایم

در آئینه دیدم...

آرزوهایم را

که چه سان ... بال می گشودند

و مرا

می کشید ند بسوی بالا

و فوران می یافت در من

جوشش تند و حریصانۀ کار

و نمی دیدم در آئینه دیگر

سلطۀ زور و زنجیر

و در آئینه نبود

اثر وحشت از آن دیو سیاه

و راحت بودم من...

گرد گیری کردم آئینه را

و آرزوهایم را

از غبار سال های سیه رفته

و چه شاد شدم

رنگ آرزو هایم همگی بر جا بود

با همه شکوه ... و والایی

با همه زیبایی

ودر دور های دور

در آئینه می دیدم

که کاروان تیرۀ غمها ...

پشت به من

آرام می گذشت و می رفت

و روبرویم خورشید درخشان

که می خواند مرا

 

فرح نوتاش

تهران تیر 1372

Book 2

www.farah-notash.com

Comments are closed.