من بارها آب سبز را
در نوری که می رفت تا ته حوض
با چشمان وحشت زده باز ... دیدم
در حال خفگی
خوردم
آن قدر کوچک بودم
که گودی حوض در تنهایی
به اعماق وهمناک دریا می ماند
احاطه در سبزی آب
ودر نوری که می رسید تا ته حوض
و تلاشم برای رسیدنم
به هوا و فریاد
که بودنم در گروش بود
مرگ در آب سبز... و زندگی
در مقطع آن دو...
فقط یک فریاد
هربار به امیدی...
که بشنود آیا... فردی فریاد مرا
و بشتابد و یاریم بدهد
بر لوحۀ دوران کودکی ام
فریادی کنده شده
فریاد کمک
و فضای اطرافش
مملو از دستانی ست
که از نور به فریاد رسی می آیند
فرح نوتاش
تهران مهر 1372
Book 4
www.farah-notash.com